هدف از این پژوهش یافتن مبادی و مفروضات متافیزیکی پیدا و پنهان در اندیشۀ سیاسی ماکیاولی است؛ مبادی که ریشه در سیاستاندیشی او و موقعیت ویژهاش در تاریخ اندیشۀ سیاسی غرب دارد. علیرغم آنچه بسیاری از محققان تاریخ اندیشه، اندیشۀ سیاسی ماکیاولی را قلمرو واقعگری ناب میدانند چکیده کامل
هدف از این پژوهش یافتن مبادی و مفروضات متافیزیکی پیدا و پنهان در اندیشۀ سیاسی ماکیاولی است؛ مبادی که ریشه در سیاستاندیشی او و موقعیت ویژهاش در تاریخ اندیشۀ سیاسی غرب دارد. علیرغم آنچه بسیاری از محققان تاریخ اندیشه، اندیشۀ سیاسی ماکیاولی را قلمرو واقعگری ناب میدانند و خود او را با عناوینی همچون بنیانگذار رئالیسم سیاسی، تا آستانۀ پوزیتیویست سیاسی (سرآغاز دوران جدید) فرا بردهاند، این نوشتار بر آن است که تأملات تجربی ماکیاولی پیرامون سیاست، متأثر از مقولاتی عمدتاً الاهیّاتی است که از اعصار گذشته بر جای مانده و رشتههای آن در اندیشۀ او نیز (همچون دیگر اومانیستهای رنسانس) دیده میشود. در این مقاله سعی شده است که ذیل سه محور، یعنی: اصل بنیادین، ربط میان فورتون و ویرتو، و منجیگرایی، ریشههای الاهیّاتی اندیشۀ سیاسی ماکیاولی آشکار شود و خوانشی الاهیّاتی از آن ارائه گردد.
پرونده مقاله
فلسفه مدرن به یک معنای بسیار مهم، خصم فلسفۀ قدمایی بود و برای پیروزی در این نبرد میبایست دایرۀ عمل خود را از حدود «شناخت» امر خوب و امر بد، به سطح وسیعتر «چگونگی رسیدن به» امر خوب و پرهیز از امر بد، بسط میداد. فلسفۀ مدرن و به تبع آن، فلسفۀ سیاسی مدرن لاجرم میبایست ز چکیده کامل
فلسفه مدرن به یک معنای بسیار مهم، خصم فلسفۀ قدمایی بود و برای پیروزی در این نبرد میبایست دایرۀ عمل خود را از حدود «شناخت» امر خوب و امر بد، به سطح وسیعتر «چگونگی رسیدن به» امر خوب و پرهیز از امر بد، بسط میداد. فلسفۀ مدرن و به تبع آن، فلسفۀ سیاسی مدرن لاجرم میبایست زمینه را برای یقینیّاتی جدید فراهم میآورد و این کوشش برای غلبه بر الهیات-سیاسیِ وحیانیِ پیش از او، به عنوان جدیترین چالش بر سر راه تجدّد، امری ضروری محسوب میشد. بدین ترتیب فلسفه سیاسی جدید، وظیفۀ طراحی و تدوین این الهیات جدید را که متضمن موضوعات جدیدی برای یقین انسانها بود، موضوعاتی که قرار بود جای موضوعات قدیمی را در ساحت عقل سلیم بگیرد، بر عهده گرفت. ما در این مقاله برآنیم تا تأملات سه تن از مهم ترین فیلسوفان سیاسی مدرن اولیه را از منظر کوشششان برای تدوین الهیات مورد بحث، از نظر بگذرانیم. به زعم ما هر یک از این سه، وجهی از این الهیات را بسط دادند که در نهایت به پشتوانهای اقناعی برای رژیمهای لیبرالدموکراتیک تبدیل شد. «ماکیاولی» بر ضعیفشدن انسان به واسطه تبعیت از اخلاق مسیحی و تن دردادن به اصل رستگاری نفس به عنوان وهمی که راه را بر رستگاری میهن بسته است، تأکید نمود. «هابز» بر بلایایی مثل جنگ و کشتار و ناامنی از یکسو و واماندن از رفاه و برآوردن امیال طبیعی بدن که رفته رفته قرار بود ذیل مفهوم خوشی، جای سعادت را در معنای قدمایی آن بگیرد، متمرکز شد. و در نهایت «اسپینوزا» در رساله الهیاتی- سیاسی که میتوان از آن با عنوان انجیل لیبرال-دموکراسی سخن گفت، بر ردّ مداخلۀ الهیات وحیانی در امر سیاست و تأکید بر حق طبیعی انسانی به مثابه یک ضرورت طبیعی تأکید نمود.
پرونده مقاله